به نام خالق زیبایی ها

خدایا بگذار هرکجا تنفراست بذرعشق بکارم و هرکجا آزادگی هست، ببخشایم.

به نام خالق زیبایی ها

خدایا بگذار هرکجا تنفراست بذرعشق بکارم و هرکجا آزادگی هست، ببخشایم.

به نام خالق زیبایی ها

سلام. من دانش آموز سال سوم دبیرستان علامه طباطبایی هستم.
هدف من از راه اندازی این وبلاگ، آشنایی بیشتر با اصول دینی ،امامان شیعه و نشانه های قرآنی است.
امیدوارم مورد استفاده شما عزیزان قرار گیرد.

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

مهر آفرینا

 

سجاده دلم را به سمت قبله نیاز می گشایم

تا ذره ذره وجودم را به معراج نگاهت پرواز دهم

می ایستم به قامت در برابرت

تا عظمتت را سپاس گویم

به رکوع می روم تا بزر/ی ات را به یاد آورم

به سجده می افتم تا بر بندگی ات مهر عشق

بزنم....

چه آرامش پایان ناپذیری در نگاه توست

و چه لحطه های مهر افروزی در ذکر یادت

پروردگارا دستان دعایم را

به عرش الهیت برسان،

دلم را به حلاوت دوستیت و

چشمان باران زده ام را به دیدارت

نورانی گردان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۴۵
هومن دارینی


پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچارتنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دخترجوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.
پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد…. زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی به کار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا سید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.
نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی
زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد .پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگویدخدایا شکر…..
خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۰۷
هومن دارینی
    الو...الو..سلام کسی اونجا نیست؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب منو نمیده؟ یهو یه صدای مهربون به گوش کودک نواخته شد مثل صدای یه فرشته! بله جانم با کی کار داری کوچولو؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم قول داده بود امشب جوابمو بده. بگو عزیزم من می شنوم. کودک متعجب  پرسید مگه تو خدایی؟ من با خود خدا کار دارم...
 
 هر چی می خوای به من بگو قول میدم به خدا بگم کودک با صدای بغض آلودش آهسته گفت:یعنی خدا منو دوست نداره؟ فرشته ساکت بود بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت: نه خدا خیلی دوست داره مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟
 
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و برگونه اش غلطید و با همان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه می کنم. بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شدند. یک صدا در جان و وجود کودک نواخته شد بگو زیبا بگو هرآنچه که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو دیگر بغض امانش رابریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت:خدا جون خدای مهربونم خدای قشنگم خواستم بهت بگم نذار من بزرگ شم تروخدا! چرا؟؟؟این مخالف تقدیره!! چرا دوست نداری بزرگ شی؟ آخه خدا من خیلی ترو دوست دارم قد مامانم 10تا دوست دارم. اگه بزرگ بشم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم! نکنه یادم بره یه روز بهت زنگ زدم. نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم. مگه من با تو دوست نیستم؟ پس چرا کسی حرفمو باورنمی کنه؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخته سخته؟! مگه اینجوری نمیشه باهات حرف زد؟ خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت: آدم محبوب ترین مخلوق من چه زود خاطراتش را به ازای بزگ شدنش فراموش میکند!!! کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من را ازخودم طلب می کردند تا تمام دنیا در دستانشان جا می گرفت کاش همه مثل تو من را برای خودم نه برای خود خواهی هایشان می خواستند دنیا خیلی برای تو کوچک است بیا تا برای همیشه کودک بمانی وهرگز بزرگ نشوی و کودک در کنار گوشی تلفن در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۰۳
هومن دارینی

 زندگی حرکتی افقی است از گهواره تا گور ...........

 زندگی حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان ..........

  و..........

 انسان بر زمین نخواهد افتاد مگر از همان طرفی که بر خدا تکیه نکرده است.

                                




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۰۶
هومن دارینی


 

 

                             
پزشک و جراح مشهور (د. ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد، با عجله به فرودگاه رفت.بعد از پرواز ناگهان اعلام کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه داشته باشیم.دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت: من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانهاست و شما میخواهید من 16 ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟
یکی از کارکنان گفت جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید میتوانید یک ماشین دربست بگیرید تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است.دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و به راه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگر راه را گم کرده. خسته و کوفته و درمانده و با ناامیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد. کنار کلبه توقف کرد و در را زد، صدای پیرزنی راشنید: بفرما داخل هرکه هستی. در باز است...دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند، پیرزن خنده ای کرد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی... ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جان بگیری.دکتر از پیرزن تشکر کرد و مشغول خوردن شد، در حالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود و هر از گاهی بین نمازهایش او را تکان میداد.پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، دکتر رو به او گفت: بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی تو شدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.پیرزن گفت: و اما شما، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است. ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا...دکتر ایشان گفت: چه دعایی؟
گفت: این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من هست که نه پدر دارد و نه مادر، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند. به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست، ولی او خیلی از ما دور است و دسترسی به او مشکل و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم. میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتارشود. پس از الله خواسته ام که کارم را آسان کند.دکتر ایشان در حالی که گریه میکرد گفت: والله که دعای تو، هواپیماها را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن واداشت... تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باو رنداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند و بسوی آنها روانه میکند...

وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند...

                     


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۰۹
هومن دارینی


خدا دوستمان دارد...

 

 دل عاشق, توکل به خدا

خدا دوستمان دارد...
یه روز خدا یک گلی رو از بهشت به زمین فرستاد و به اون گفت روی زمین برای خود نقطه ای پیدا کن تا همون جا منزلگاه تو باشه.

 دل عاشق, توکل به خدا

گل از اون بالا منطقه ای رو دید زرد رنگ، سرزمین وسیع و پهناوری بود پیش خودش گفت من همین جا می مونم رو به خدا کرد و گفت: خدایا منو همین جا قرار بده خدا گفت گل من اینجا مناسب تو نیست؛گل گفت خدایا خودت به من گفتی انتخاب کن و من هم اینجا رو انتخاب کردم خدا گفت: نه همین که گفتم.

 دل عاشق, توکل به خدا

گل نالید که خدایا تو دل منو آزردی چرا با من این کار رو کردی کره زمین می چرخید و گل نظاره گر زمین بود ناگهان گل منطقه ای رو دید آبی رنگ آبی که از بالا برق زیبایی داشت زیبایی و برق رنگ آبی دل گل رو با خودش برد گل گفت خدایا من اینجا رو می خوام خدایا من و همین جا پایین بزار خدا گفت گل من اینجا هم مناسب تو نیست گل گفت خدایا چرا منو اذیت می کنی چرا به من سخت می گیری تو دل منو گل آفریدی شکننده و عاشق و حالا مدام دل عاشق منو می شکنی چرا اون چیزی که بهش علاقه*مند می شم و عاشق رو از من دور می کنی خدا گفت همین که گفتم.

و کره زمین همچنان می چرخید گل گریه می کرد و با چشمان گریان به زمین نگاه می کرد دلش گرفته بود خسته شده بود دوری اون دوتا سرزمین خیلی اذیتش می کرد به طوری که از خدا آرزوی مرگ می کرد. دوست داشت زود منزلگاهی رو پیدا کنه دیگه براش هیچی مهم نبود عشق مهم نبود، فقط یه چیز مهم بود دیگه خسته شده بود دوست داشت سریع جایی رو پیدا کنه و توش منزل کنه.

 دل عاشق, توکل به خدا

ناگهان چشم گل به سرزمینی افتاد سبز و زیبا گل پیش خودش فکر کرد و گفت عجب جایی چقدر اینجا سبزه سبز مثل برگهام مثل ساقه ام حتما اینجا جای منه خدا می خواسته من اینجا باشم که نگذاشته او دو مکان قبلی بمونم آره بابا جای من اینجاست گل عاشق و دل داده تر از گذشته شده بود عاشق تر از گذشته رو به خدا کرد و گفت خدایا فهمیدم چقدر دوستم داری تو همین رو می خواستی خدایا منو اینجا قرارم بده زود باش دیگه طاقت ندارم خدا گفت گل من اینجا هم مناسب تو نیست جای دیگه*ای رو انتخاب کن.

گل گریه کرد و گفت:خدایا چرا با من اینکار رو می کنی من گلم دل منو نشکن خدایا من با تو قهر می کنم خودت برام جایی پیدا کن تو برای خواسته های من اهمیتی قایل نیستی خدا گفت:به من توکل می کنی ؟ گل گفت: هر کاری دوست داری بکن. خدا دست گل رو گرفت و در تاریکی شب او را در جایی گذاشت.

گل از بس گریه کرده بود خوابش گرفت و ندید که خدا او را کجا گذاشت.گل خواب بود که نوری ملایم به چشمش خورد آروم چشماش رو باز کرد تا چشماش رو باز کرد دونه دونه های آبی خنک ریخت روی صورتش گل خیلی تشنه بود تشنه تشنه.

با قطره های آب تشنگیش رو بر طرف کرد با آب چشماشو شست وقتی چشماش بازتر شد دید پیر مردی مهربان با وجدی که توی چشماش فریاد می زد داره گل رو نگاه می کنه
گل اطرافشو نگاه کرد خدا اونو گذاشته بود توی یه باغچه کوچک توی خونه یه پیرمرد تنها پیر مرد خدا رو شکر کرد که گلی زیبا توی خونش در اومده گل*های دیگه به گل تازه وارد سلام گفتن و از اون استقبال کردن.

گل عاشق رو به آسمون کرد و به خدا گفت:خدایا منو توی این باغچه کوچک گذاشتی من لیاقتم این بود یا اون سرزمین های قشنگی که دیدم این بود اون سرزمینی که به من وعده داده بودی؟
خدا گفت:اولین جایی رو که دیدی اسمش بیابان بود جایی که توش آب نیست و خاکش داغه داغه تو اونجا بیش از چند دقیقه طاقت نمی آوردی و می مردی.

گل گفت :خوب اون سرزمین آبی چی بود
خدا گفت:اون قسمت دریا بود دریا پر آبه،آب شور تو اونجا خفه می شدی و می مردی.

گل گفت خدایا اون سرزمین سبز رنگ که هم جنس و رنگ خودم بود چی؟
خدا گفت:اسم اون سرزمین جنگله جنگل پر از درخت های بلند و تو هم رفته هست تو گلی هستی کوچک که احتیاج به آفتاب داری وجود اون درخت های بلند به تو اجازه نمی داد که آفتاب بخوری تو بدون آفتاب خشک می شدی و می مردی.

گل گفت:اینجا کجاست؟

 دل عاشق, توکل به خدا

خدا گفت:اینجا باغچه کوچک پیرمردیه که به تو می رسه آبت میده، کود برات می ریزه، مواظب حشره های موذی روت نشینه ...
گل گفت: خدایا پس چرا تو منو آنقدر عاشق کردی چرا اونجاها رو به من نشون دادی؟
خدا گفت:همه اینها بخاطر این بود که بفهمی و کاملاً درک کنی که من چقدر تو رو دوست دارم اگر از اول می آوردمت اینجا این قدر که الآن می دونی دوست دارم اون موقع نمی فهمیدی من تو رو اونقدر دوست دارم که دلم نمی خواد تو سختی بکشی .

اگر توی صحرا می مردی صحرا هم از مرگ تو غمگین می شد و دل مرده می شدمن هم به خاطر تو هم بخاطر صحرا این کار رو نکردم صحرای منم قشنگه پر از زیبایی هاست اگر تو توی دریا می مردی هم دریا ناراحت می شد هم ماهی های توی دریا تو خودت می دونی چقدر دریا قشنگه و زیبا اگر توی جنگل می مردی جنگل از قصه دق می کرد و خشک می شد اونوقت تمام حیوان ها هم می مردن حالا می بینی من همه شما رو دوست دارم گل و دریا و صحرا و هر چیزی که توی دنیاست همتون زیبا هستین و زیبا گل گفت خدایا منو ببخش تو چقدر مهربون هستی و ما چقدر نادون اما یه چیزی روی گل مونده بود رنگ گل از داغ عشق سرخ سرخ شده بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۴۶
هومن دارینی

عمری است به امید وصالت دعای فرج می خوانیم که گاه اشک، بغض سکوتمان را می شکند، اما وصل تو همچنان دور است.

در خلوت رویاهایمان نام مقدست را بر زبا اندیشه مان جاری می سازیم، شاید مرهمی باشد بر زخم کهنه تنهایی مان.

                                   ما هر آدینه چشم در راهیم.

                      

                    

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۲۲
هومن دارینی